کوری

این روزها کتاب "کوری" از " ژوزه ساراماگو " را می خوانم. ساراماگو کلام پیچیده و چند پهویش را در دهان تک تک شخصیتهای کتاب و مخصوصا در پایان در دهان زن دکتر گذاشته است : « چرا ما کور شدیم ،شاید روزی بفهمیم، می خواهی عقیده ی مرا بدانی ، بله بگو، فکر نمی کنم ما کور شدیم ، فکر می کنم ما کور هستیم، کور اما بینا ، کورهایی که می توانند ببیننداما نمی بینند .»

" کوری "در سال ۱۹۹۵منتشر شد . ساراماگو می گوید:« این کوری واقعی نیست ، تمثیلی است. کور شدن عقل وفهم انسان است . ما انسانها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمی کنیم .»

پ ن ۱: ممنون از اینکه جویای احوالم هستید . من خوبم . مدتی مشغله داشتم و فرصت نمی شد بنویسم .

پ ن۲ : مدتی است دنبال جوابی برای این سوال هستم که تصویر شئ در عدسی مقعر چقدر از خود شئ کوچکتر است و آیا این تغییر اندازه از فرمول خاصی پیروی می کند ؟ اگر دوستان کسی جوابش رامی داند برایم فرمول را بفرستد .ممنونم.

روز ۴ ام تیر نوشت : عصر امروز یکدفعه یادم آمد که ای دل غافل ! امروز سالگرد ۲ سالگی وبلاگم است . پاک فراموش کرده بودم ! ممنون که هنوز هم در کنارم هستید  .

 

پول سخن می گوید !

چندی پیش کتاب " بیندیشید و ثروتمند شوید "اثر "ناپلئون هیل" با ترجمه آقای "مهدی قراچه داغی "را خریدم. بخشی از کتاب رابرای این پست انتخاب کردم .دوستان در صورت تمایل به ارائه نظر و گفتگو بپردازند .

بعضیها می پرسند چرا کتابی درباره پول نوشته ام، چرا باید تنعم و توانگری را با معیار پول سنجید . بعضیها معتقدند و حق هم با آنهاست که اشکال دیگری از تنعم وجود دارد که از پول مهم تر است . بله من هم تصدیق می کنم که تنعم تنها با پول و دلار محاسبه نمی شود . اما میلیونها انسان به شمامیگویند که « شما پول مورد نیازم را بدهید، من به سایر خواسته هایم می رسم .»
علت اصلی نگارش این کتاب این است که میلیونها زن و مرد تحت تاثیر ترس از فقر فلج شده اند .

وست بروک پگ لر این ترس را به خوبی توضیح داده است :
پول فلزی مسکوک یا اسکناسی مچاله شده است . بسیاری از گنجینه های قلبی و روانی را نمی توان با پول خرید . اما اغلب کسانی که در فقر و مسکنت به سر می برند این را نمی پذیرند . وقتی مردی ندار است و باید در خیابانها پرسه بزند، وقتی بیکار است و نمی تواند شغلی دست وپا کند ، گرفتار ذهنیتی است که می توان آن را در حالت شانه ها، در طرز کلاهی که به سر گذاشته ، در طرز راه رفتن و نگاهش متوجه شد.

او نمی تواند در جمع توانگرانی که شغل و پست و کارو مقام دارند احساس حقارت نکند ؛ هر چند بداند که آنها لزوما هم ارز او نیستند و به اندازه او ذکاوت و فراست ندارند. صاحبان امتیاز مقام و امکان و ثروت دیگران را ناخواسته قربانی می کنند . ممکن است ندار مدتی از دیگران قرض بگیرد اما این قرض گرفتن اغلب به اندازه ای نیست که او را راضی کند . از آن گذشته نمی تواند برای همیشه قرض بگیرد . اما کسی که برای امرارمعاش خود قرض می گیرد افسرده می شود . پول قرضی هرگز به اندازه سایر پولها الهام بخش نیست .

وقتی مردی در شرایط نامناسب به سر می برد ، وقتی شغل و کار وکاسبی ندارد ، گاهی برای یافتن کارکیلومترها تن به سفر می دهد. بعد جواب می گیرد که شغل را به شخص دیگری داده اند . کاری پیدا می کند که کسی برای آن پولی نمی پردازد باید بر اساس درصد فروش کار کند ؛ آن هم برای کالایی که خریداری ندارد جز آنکه کسانی به ترحم آن را بخواهند .در این شرایط متقاضی شغل باردیگر خود را در خیابان می یابد که نه جایی برای رفتن دارد و نه کسی را می شناسد که به او رجوع کند . با این حساب به پرسه زدن ادامه می دهد .

به ویترین های فروشگاهها و به اشیا درون آنها نگاه می کند که با او غریبه اند .در این شرایط نسبت به کسانی که با اشتیاق و علاقه به درون مغازه می روند و خرید می کنند احساس حقارت می کند . در ایستگاه قطار به راه می افتد .به رفتن و جستجو ادامه می دهد . ممکن است لباسهای پر زرق وبرق یادگار ایام گذشته را بپوشد اما این هم برای او نان وآب نمی شود . او هزاران نفر دیگر را می بیند. او کتاب دارها ، دفتر دارها، منشی ها ، شیمی دان ها و سایرین را می بیند که کاری می کنند و او به حال خود غبطه می خورد . می بیند که آنها کار خود را دارند ، از انسانیت و احترام خاص خود برخوردارند و در این شرایط حتی به فکرش هم نمی رسد که او هم انسان خوبیست .

تنها پول است که این تفاوت را ایجاد می کند. با کمی پول او بار دیگر خویش از دست رفته خود را باز می یابد .

 


پیام رفتگر

چند روز پیش کتاب " راه بهتر آموختن،بزرگترین معجزه در جهان " اثر آگ ماندینو با ترجمه خانم حورزاد صالحی راخواندم . این کتاب نیز برای خود حرفهایی داشت . بخشی از کتاب رابرای این پست انتخاب کردم .

هنگامی که بحث به اینجا کشید ،او به افزایش فقدان خودشناسی انسان اشاره کرد و اینکه انسان به مرحله ای از زندگی می رسد که دیگر مولد نیست و فقط مانند مرده ای است که راه می رود .
چیزی که او را بیشتر از همه رنج می داد ، زیستن مرده واری بود که در آخر عمر نوعی خود کشی محسوب می شد . او می گفت که به اندازه ی کافی رفتگر های انسانی وجود ندارد که انسانها را از زندگی زباله وار خود نجات دهند و او هم نمی توانست در همه جا حضور داشته باشد .

- آقای آگ به ساعتت نگاه کن ، ساعت را در ذهنت تنظیم کن و به یاد داشته باش . از همین موقع تا فردا شب همین موقع 950 نفر تصمیم به خود کشی می گیرند ! فکر کن ! و می دانی چیست ؟ بیش از 100 نفر آنها موفق می شوند .  
                                                                                
او با مشت، چند ضربه به دسته های صندلی کوبید و ادامه داد : تمام نشد . تا فردا  شب همین موقع ، چهل نفر به شمار معتادین به هروئین افزوده می شود ، 37 نفر در اثر بیماریهای وابسته به الکل جان خود را از دست می دهند و چهار هزار نفر بیچاره ، دچار اولین مشکل روحی و روانی خواهند شد و ببین که ما از چه راههایی سعی می کنیم از اینکه چنین مخلوقی هستیم قدر دانی نکنیم .
تا بیست وچهار ساعت آینده ، 6000 نفر به جرم مستی و عواقب آن دستگیر خواهند شد و صدو پنجاه نفر با رانندگی بد باعث مرگ خویش یا افراد دیگر می شوند و نشان می دهند که چقدر زندگی خود و دیگران را بی ارزش می دانند .

- آقای اگ ، آیا می دانی چرا چنین شرایطی در اینجا یا در سراسر دنیا وجود دارد و هر زمان رو به افزایش است ؟

سرم را خشک و خالی تکان دادم و منتظر شدم .
- چون همه ی ما این را می دانیم که می توانیم بهتر از این که هستیم باشیم .

این واقعیت دارد که بیشتر مردم نمی توانند این احساس درونی و مخفی را در غالب کلمات بیان کنند اما در درون هر انسان چیزی هست که او را از حیوان بودن جدا می کند و آن چیز بخصوص ، که می توان آن را وجدان دوم نام نهاد، در لحظه های غیر منتظره زندگی های عروسک وارمان ، به ما یاداوری می کند که ما به اندازه کافی از پتانسیل های خود بهره نمی بریم و این فقط هنگامی منطقی به نظر می رسد که خود ما می دانیم که می توانیم بهتر عمل کنیم و نمی کنیم . می دانیم می توانیم متمول باشیم و نیستیم . می توانیم کاری بهتر انجام بدهیم و نداریم و می دانیم می توانیم بهتربا مشکلات کنار بیاییم و نمی آییم ... و دیگر به مشکلاتی که با نام ما عرض اندام می کنند ، فکر نمی کنیم و به تدریج از خودمان متنفر می شویم .

- چرا ماخوشحال نیستیم ؟
دوباره برایت می گویم . ما خوشحال نیستیم چون خودشناسی و خود باوری نداریم .

 


نیم نگاه


تو پست قبلم يه كتاب رو معرفي كردم.دوستاني خواسته بودند قسمتهايي از كتاب رو بذارم تو وب.
تصميم گرفتم اين كارو بكنم. اما يه توضيح كوتاه راجع به كتاب هم بدم.داستان مربوطه به بررسي مرگ عجيب دكتر پارسا استاد فيزيك دانشگاه كه اين قضيه عنوان تز يك دانشجوي دكتراي جامعه شناسي ست كه خودش تو اين جريان نسبت به وجود خداوند شك  مي كنه. بهتره خودتون داستانو بخونيد  چون هر چي هم من بگم نمي تونم حق مطلبو ادا كنم.اما قسمتهاي از كتاب...


علي نگاهش مي كند و مي گويد:« واقعاً فكر مي كني دنيا پيچيده س؟»
مهرداددستش را توي موهاش فرو مي كندو مي گويد :« راستش من هنوز هم مثل سالهاي دبيرستان گرفتار سئوالهاي كشنده ي چه بايد كرد و از كجا شروع كنيم هستم .منظورم اينه كه هنوز هم درست نمي دونم چي بايد بكنم وچه نبايد بكنم .حتي نمي دونم دنبال چي هستم . شايد به همين دليله كه وقتي حادثه اي تو توي زندگي م پيش مي آد ، درست نمي تونم خودم رو قانع كنم و كنترل وضعيت از دستم بيرون مي ره .»
علي مي گويد :« قبول دارم دنيا در نگاه اول پيچيده است اما فكر مي كنم حل كردن معماي اون خيلي پيچيده باشه . برعكس ، فكر مي كنم تا حد زيادي هم ساده است .»
قاشقم را توي بشقاب مي گذارم و با كنايه مي پرسم : « منظورت از ساده بودن چيه؟ مي شه اين راه حل ساده رو به من و مهرداد ياد بدي و ما رو از اين جهنم خلاص كني ؟»
علي ليوانش را پر از آب مي كند و دقيقه اي سكوت مي كند ، بعد مي گويد
:

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه نوشته