ريسك

دو دانه كنار يكديگر در خاك بهاري حاصلخيز قرار داشتند .

دانه اول گفت :« من مي خواهم رشد كنم . مي خواهم ريشه هايم را به عمق خاك

زيرينم بفرستم . و جوانه هايم را از پوسته بالاي سرم به بيرون پرتاب كنم .

 مي خواهم شكوفه هاي ظريف و لطيفم را مانند نشانه هايي كه از ورود بهار خبر

مي دهند ، بگشايم .مي خواهم گرماي خورشيد روي صورتم و خنكاي شبنم

صبحگاهي روي گلبرگهايم را احساس كنم  . »

و به اين ترتيب ، دانه رشد كرد .

دانه دوم گفت : « من مي ترسم . اگر ريشه هايم را به زير زمين بفرستم نمي دانم در

 مواجهه با تاريكي چه كنم ؟ اگر به خاك سخت بالاي سرم فشار وارد كنم ، تا راه

عبوري براي خودم باز كنم ، ممكن است به جوانه هاي حساس و ظريفم آسيبي

بزنم . اگر اجازه دهم جوانه هايم باز شوندو حلزوني آنها را بخورد چه ؟ اگر شکوفه

هايم را باز كنم شايد بچه كوچكي آنها را از روي زمين بكند . نه ، بهتر است منتظر

بمانم تا زماني كه محيط امن و بي خطر شود .

و به اين ترتيب دانه منتظر شد .

مرغي خانگي در آن اطراف به دنبال غذا زمين را با پنجه هايش مي كاويد . دانه منتظر

 را پيدا كرد و بي درنگ خورد .

آنهايي از ما كه از خطر كردن و رشد امتناع مي كنند ، به وسيله زندگي

بلعيده مي شوند.

مترجم : سوفی