داستان
هديه
بنت كرف اين داستان جالب را درباره اتوبوسي كه قسمت به قسمت در طول جاده اي
فرعي در جنوب حركت مي كرد ، نقل مي كند .
روي يك صندلي پير مرد لاغر و نحيفي با دسته گلي زیبا در دستش نشسته بود .
وسط اتوبوس دختر جواني بود كه مرتب سرش را بر مي گرداند و به گلها ي پيرمرد ،
نگاه مي كرد . زماني كه نوبت پيرمرد شد تا پياده شود ، بي درنگ گلها را در دامن
دختر گذاشت .او گفت :« مي دونم كه عاشق گلها يي و فكر مي كنم همسرم
دوست داره اونا مال تو باشه .به اون مي گم كه من گلها رو به تو بخشيدم .»
دختر گلها را قبول كرد و نگاهش پيرمرد را دنبال كرد كه از اتوبوس پياده شد و به طرف
دروازه يك قبرستان كوچك به راه افتاد .
مترجم : سوفی
+ نوشته شده در بیست و هشتم تیر ۱۳۸۷ ساعت 14:41 توسط ســــوفی
|
خورشیدهای هر انسان به تعداد روزهایی است که به شب می رساند.