هديه

بنت كرف اين داستان جالب را درباره اتوبوسي كه قسمت به قسمت در طول جاده اي

 فرعي در جنوب حركت مي ‌كرد ، نقل مي كند .

روي يك صندلي پير مرد لاغر و نحيفي با دسته گلي  زیبا در دستش نشسته بود .

 وسط اتوبوس دختر جواني بود كه مرتب سرش را بر مي گرداند و به گلها ي پيرمرد ،

نگاه مي كرد . زماني كه نوبت پيرمرد شد تا پياده شود ، بي درنگ گلها را در دامن

دختر گذاشت .او گفت :« مي دونم كه عاشق گلها يي و فكر مي كنم همسرم

دوست داره اونا مال تو باشه .به اون  مي گم كه من گلها رو به تو بخشيدم .»

دختر گلها را قبول كرد و نگاهش پيرمرد را دنبال كرد كه از اتوبوس پياده شد و به طرف

 دروازه يك قبرستان كوچك به راه افتاد .

مترجم : سوفی