متن زير قسمتهايي از نامه چاپلين به دخترش جرالدين است.

شايد خواندن آن براي شما نيز خالي از لطف نباشد.با تشكر فراوان ...(سوفي)

داستان دلقك گرسنه


هيچ كس در عالم هنر چون او محبوب نبوده است وهيچ كس چون او زهر تلخ بدبختي را نچشيده

و طعم خوش افتخا ر ر ا مزه مزه نكرده است.

اوبيش از 50 سال چون پدري دلسوز در غم و شادي مردم دنيا شريك و چون دوستي شفيق همگام آنان

بود .چارلي محيط فقر زده و محنت زاي لندن را در دوران كودكي حس كرده و سالها در غم يك لقمه گرم

حسرت خورده است . وي مي گويد: « دو روز بود چيزي نخورده بودم . آدمها با شادي مي آمدند و مي

گذشتند و لباس گرمشان و خوراكيهايي كه به خانه مي بردند، مثل نيشتر به من فرو مي رفت.»

چارلي با آن همه رنجي كه كشيده و دردي كه تحمل كرده بود، به تدريج از مال و ثروت بي نياز شد و

خوشبختي خانوادگي را در بالاترين سطح به دست آورد . او كه بعد از در بدري خودش، مادرش،پدر و

برادرش توانست خانواده بزرگ چاپلين را در يك قصر بزرگ دورخود جمع كند، فراموش نكرد كه يك

انسان است و بايد فرزندانش را كه روي خبيث و زشت فقر را نديده و روزهاي سخت حسرت و نااميدي

را لمس نكرده بودند ، آگاه كند كه در اين روزگار به غيز از آنها آدمهاي ديگري نيز زندگي مي كنند كه

آنها نيز مانند او داراي احساس و آرزو هستند .

نامه تكان دهنده او خطاب به دخترش كه در آن سالها پله هاي موفقيت را به سرعت بالا مي رفت و

 درهاي ثروت و شهرت به او گشوده مي شد، بيانگر حقايقي ست كه خواندنش از زبان و قلم او براي

دوستدارانش جالب است. شايد بتوان روحيات و تفكرات دروني چاپلين را در اين نامه يافت.

جرالدين ، دخترم !

من از تو بس دورم ، ولي يك لحظه تصوير تو از ديدگام دور نمي شود ، اما تو كجايي ؟ در پاريس

روي صحنه تئاتر پر شكوه شانزه ليزه ...  اين را مي دانم و چنان است كه گويي در اين سكوت شبانگاهي

آهنگ قدمهايت را مي شنوم .

شنيده ام نقش تو در اين نمايش پرشكوه ، نقش آن دختر شاهزاده است كه اسير خوان تاتار شده است .

جرالدين! در نقش شاهزاده باش و بدرخش ، اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور

گلها يي كه برايت فرستاده اند ، تو را فرصت هوشياري داد ، بنشين و نامه ام را بخوان ...

من پدر تو هستم جرالدين ! امروز نوبت توست كه هنر نمايي كني و به اوج افتخار برسي . امروز

نوبت توست كه صداي كف زدنهاي تماشاگران تو را به آسمان ها ببرد.به آسمان ها هم برو، اما گاهي

هم روي زمين بيا  وزندگي مردمان را تماشا كن ، زندگي آنان كه با شكم گرسنه ، در حالي كه پاهايشان

از بينوايي مي لرزد، هنر نمايي مي كنند.  من خود يكي از آنان بودم .

جرالدين ! تو مرا درست نمي شناسي ... در آن شبهاي  دور با تو بس قصه ها گفتم ، اما قصه خود را

هرگز نگفتم كه آن هم داستاني شنيدني ست . داستان آن  دلقك گرسنه اي كه در پست ترين محله هاي

لندن آواز مي خواند و صدقه مي گرفت . اين داستان من است .من طعم گرسنگي را چشيده ام . من درد

بي خانماني را كشيده ام ، و از اينها بيشتر ، من رنج حقارت آن دلقك دوره گرد را كه اقيانوسي از غرور

در دلش موج ميزد ، اما سكه صدقه رهگذر خودخواهي آن را مي خشكاند ، احساس كرده ام.

... با اين همه داستان من به  كار تو نمي آيد. ازتو حرف بزنيم !...

به دنبال نام تو نام من است، چاپلين .دخترم! دنيايي كه تو در آن زندگي مي كني ، دنياي هنر پيشگي و

 موسيقي ست . نيمه شب ، آن هنگام كه از سالن پر شكوه تءتر بيرون مي آيي ، آن ستايش گران

ثروتمند را يكسره فراموش كن ، ولي حال آن راننده تاكسي را كه تو را به منزل مي رساند بپرس.

حال زنش را هم بپرس و اگر پولي براي خريد لباس بچه اش نداشت، چك بكش و پنهاني در جيبش

بگذار... به نماينده خودم در پاريس دستور داده ام فقط اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا قبول كند

اما براي خرجهاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي. گاه و بي گاه با اتوبوس يا مترو شهر را بگرد ،

مردم را نگاه كن ، زنان بيوه و كودكان يتيم را بسناس و دست كم روزي يكبار با خود بگو ، من از آنان

هستم .تو واقعاً يكي از آنها هستي ، نه بيشتر ....