دفترم را باز می کنم و به نوشته هایی که قصد داشتم در وبلاگ بگذارم و هنوز هیچکدام را کامل نکرده ام، نگاهی می اندازم .بی توجه به آنها به احساس آرامشی فکرمی کنم که این روزها در وجودم جریان دارد . آرامشی ژرف و عمیق! چیزی که شبیه هیچ چیز نیست !

چقدر شیرین است معبودت را در تک تک ذرات وجودت لمس کنی ، انگار کسی هست که مدام با تو سخن می گوید ، نیرویی عظیم را درونت حس می کنی ؛ تکیه گاهی پولادین! گویی کسی مواظب توست . از این احساس به وجد میایی و دوست داری با دیگران تقسیمش کنی شیرینی اش را و موهبت بودنش را ! کاش که همیشه باشد ! کاش که یادت بماند این مهر ازلی را ! سر تسلیم در پیشگاهش فرود می آوری و به خاطر تمام داشته هایت سپاسش می گویی . و از او می خواهی که باشد ، همیشه باشد که اگر نباشد تو نیز دیگرنخواهی بود !

تمامی این ها از ذهنم می گذرد وناگهان صدای دریافت پیامی بر روی گوشی به خودم می آورد . زهرا دوستم است . حالم را پرسیده و از اوضاع ام جویا شده . برایش می نویسم خوبم و همه چیز خوب است . حالش را می پرسم و از مشکلش می پرسم که به کجا رسیده ؟ جواب می دهد : « معلوم نیس کی گره از این کار باز میشه .» دلداری اش می دهم و می گویم : « درست می شه . شاید حکمتی داره . امید به خدا – خودت چی نمیای ؟ » جواب می دهد :« نمی دونم . اگه بشه میام . برام دعا کن . » و من چشمهایم را می بندم و …